نگارستان خيال



درد


 


 


دختر دستش را بريده بود و نياز به بخيه زدن داشت.
باشوهرش آمده بود.
وقتي خواست روي تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روي پاهايش گذاشت. تمام طول بخيه زدن دستش را گرفت و نازش را کشيد و قربان صدقه اش رفت.
وقتي رفتند ؛ هرکسي چيزي گفت
يکي گفت زن ذليل؛ يکي گفت لوس، يکي چندشش شده بود و ديگري حالش بهم خورده بود!
يادم افتاد به خاطره اي دور روي همان تخت.
خاطره ي زني با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گريه کرد و مردي که مي ترسيد از پاسخ زن.
زن آنقدر از بخيه زدن ترسيده بود که بازهم دست مرد را طلب مي کرد و مرد آنقدر دريغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لياقت دستانت بيشتر از اوست.
اما وقتي آن ها رفتند کسي چيزي نگفت! هيچکس چندشش نشد و هيچ کس حالش بهم نخورد.
همه چيز عادي بنظر آمد.

و من فکر کردم ما مردمي هستيم که به نديدن عشق بيشتر عادت داريم تا ديدن عشق


 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

يادگيري خلاقانه مرجع لینک Cindy نظرسنجی فوتبال Brandi ویلا در سهیلیه و کردان سبک زندگی زبان فاینانس